من سازم و آ و از ندارم
گنجینه شدم راز ندارم
قفلی زدند بردل زارم
دل بسته شدم با ز ندارم
گم گشته کلیدیم بدانین
هیچ راه به قفل ساز ندارم
مرغی شده ام بی پر و بال
در کنجم و ، پرواز ندارم
من بلبلم فصل خزان است
پژ مردم و آواز ندارم
در حسرت یارم زمستان
در ازلت و دمساز ندارم
امید دارم به وصا لش
در شو رم و طناز ندارم
در ترفع چمن نغمه سرایم
یا رم بر سد ناز ندارم
صبح و سحرم شاخه بشاخه
می خو انم و غماز ندارم
هرجا من بیک شعربگویم
در گفتنش ، همباز ندارم
محمد بیک