شبی افتاد در آن قلعه گذارم
تداعی شد برایم روز گارم
چو آن ایام خوب نو جوانی
بیامد پیش چشمم با نگارم
عجب حال وهوائی بود آنروز
نشستی زیر سایه در کنارم
تواز آینده می گفتی برایم
من از راه تلاش و کاروبارم
نگاهت بود امید دروجودم
تو بودی غنچه ای درنو بهارم
به تو همچون نفس وابسته بودم
تو رفتی ماندم واین حال زارم
چو بود آن روز وصلت آرزویم
که این برده همه صبر وقرارم
نمی شد باورم هرگز جدائی
تورا یک شب ببینم در کنارم
فرورفت ازغمت در خویشتن بیک
بخاطر مانده قلعه یا دگارم
محمد بیک