ما زچشم خویش همه پنهان شدیم
پشت دیواری که ساخته آن شدیم
آ رزوی بسته را در ساک خویش
جملگیمان پیر،این دوران شدیم
راه گم کردیم و مبهوتیم هنوز
دستها آ لوده و حر مان شدیم
توی صحرای محبت هر طرف
هرتلاشی بود ولی حیران شدیم
روزگاری ما سر ی داشتیم به خود
رفته از کف بی سر وسامان شدیم
عشق ما ره توشه ای شد در مسیر
در سفر گم گشته و بی جان شدیم
ما اگر از آ سمان بگذ شته ایم
بر زمین چون قطره ای باران شدیم
ای صبا بر ما گذر کن یک دمی
تا که شاید چون لبی خندان شدیم
بیک اگرجا مانده بودی در سفر
به از این بودعشق بی پایان شدیم
محمد بیک